زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

سرما خوردگی

جمعه شب که از خانه مادری آمدیم بیرون هوا خیلی سرد بود خیلی. تا حدی که دندانهای من به هم می خورد . ماشین دور بود و بابایی رفت که ماشین را بیاورد . برف شروع شده بود و پیاده رو لیز بود  و من نمی توانستم همراه بابایی بروم . منتظر که بودم با خودم گفتم الانه که سرما بخورم. دیروز صبح گلویم کمی می سوخت که خوب شد ولی آخر شب دچار آبریزش بینی شدم که هم چنان ادامه دارد و کمی تا قسمتی هم بی حالم. راستش اون قدر که بقیه نگران سرما خوردنم بودند خودم نگران نبودم.  به نظرم گرچه زمان خوب شدنم به علت دارو نخوردن طولانی می شود ولی این هم می گذرد. البته خدا رو شکر فعلاً از پا نیافتادم و تا سرماخوردگی راست راستکی ! فاصله دارم .  مادری...
26 آذر 1391

روزی که تو دختر شدی !! بخش اول

عزیز دل مادر زهرا کوچولوی من ! من و بابایی شب بیست و هفت رجب ( 28 خرداد 1391) در کربلای معلی متوجه حضور تو شدیم و به شکرانه این موهبت الهی رفتیم حرم حضرت عباس (علیه السلام ) و همان شب در بین الحرمین اولین عکسهای سه تایی مون رو گرفتیم . چقدر سخت بود نگفتن این خبر به مادری وقتی تلفنی با هم حرف می زدیم ! و چقدر شیرین بود داشتن تو آن موقعی که همسفری ها دائماً آرزو می کردند که در سفر بعد با بچه مان ( و جالب اینکه اکثراً می گفتند یک پسر ) همسفر باشیم . خوب یادم هست که به بابایی می گفتم : " این بچه پسره و حسینه " و برای هر دو مسجل بود که این بچه پسره ! وقتی از کربلا برگشتیم ( 2 تیر 1391) و جواب آزمایش مثبت شد و به مادر...
26 آذر 1391

روزی که تو دختر شدی !! بخش دوم

بله مامان جونی ، ما هم چنان تو را زهرا صدا می زدیم و در افطاریها حساب می کردیم "زهرای فاطمه اینا" سال دیگه ماه رمضان چند ماهه ست ؟ تا ... تا شنبه 28 مرداد ، آخرین روز ماه مبارک رمضان بود و دکتر رفیعی در برنامه سمت خدا درباره اعمال شب عید فطر صحبت می کرد. به زیارت امام حسین علیه السلام رسید . من در دلم گفتم "خدایا  این مسافرمان که  دختر است  ، بچه بعدی مان پسر باشد تا من اسمش را حسین بگذارم . می دانم که به خاطر این نیت خالص من بچه بعدیمان پسر می شود ."(اعتماد به نفس رو حال می کنین؟) بعد از ظهر ساعت 5 قرار بود با بایایی بریم سونوگرافی . مسافر کوچولو ١٣ هفته و ٣ روز داشت .همان روز جواب غربالگری سه ماهه اول هم آمد و خدا...
26 آذر 1391

عید غدیر

غدیر برای من یک حس غریب است  . عیدی که در پس آن غمی کهن نهفته. نامردی مردمانی که آن روز دست علی علیه السلام را فشردند و هفتاد هشتاد روز بعد پشته های هیزم بر در آسمانی ترین خانه زمین نهادند غمی نیست که شیعه بتواند فراموش کند . الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابی طالب علیه السلام   ...
26 آذر 1391

خانه تکانی

می دانم که ماه صفر است ، می دانم که تا عید نوروز 95 روز دیگر مانده ولی چاره ای ندارم . باید انجامش دهم . خانه تکانی را می گویم . تا قبل از اینکه بیشتر از این سنگین نشده ام باید خاک و سیاهی این نه ماهه را از خانه بزدایم . می دانم امسال بعد تولد زهرا (ان شاالله) تا شب عید خواب خانه تکانی را هم نمی توانم ببینم. چند وقت پیش کشوهای آشپزخانه را تکاندم . بابایی کلی به من خندید که تا عید اینها دوباره کثیف می شوند ولی من اعتقاد دارم تمیز کردن گرد و خاک سه ماهه راحت تر از گرد و خاک یک ساله است . بابایی قویاً مخالف حضور کارگر در خانه است و می گوید که خودم همه کارها را انجام می دهم ، تا اینجا می توان با قضیه کنار آمد ولی با صبر و حوصله بی مثال ...
26 آذر 1391

ما برگشتیم

سلام دوست جونای خوبم . غبیت ما به پایان رسید. تو این مدت هر موقع که خواستم چیزی بنویسم یاد جهنم ایرانی ها ! می افتادم :یه وقت قیف هست قیرریز نیست ، یه وقت قیرریز هست قیف نیست، یه وقت هر دو هستن قیر نیست و الی اخر . اوضاع من هم اینجوری بود : یه وقت کامپیوتر بود من وقت نداشتم . یه زمان وقت داشتم نمی دونستم چی بنویسم ، یه وقت می دونستم چی بنویسم کامپیوتر خراب بود و این خرابی تا دیشب ادامه داشت. دیشب هی به بابایی گفتم پاشو بریم یه چیزی بنویسیم کل تهران! دنبالمون می گردن می گفت باشه و بعد به کار خودش ادامه می داد. دیروز با زهرا عسلی رفتیم پیش دکتر برای چکاپ 30هفتگی. دخترم 29 هفته و 5 روزش بود . خدا رو شکر همه چیز خوب بود . آزمایش قند مرح...
21 آذر 1391

کودک شش ماهه

مادری حس غریبی است . از همان لحظه ای که فکر می کنی شاید مادر شده شده باشی رنگ و لعاب زندگیت عوض می شود. حتی آن موقعی که کودکت به اندازه دانه سیب است و در وجودت رشد می کند خیال دل کندن از او بیچاره ات می کند . کودک من الان شش ماهه است . شش ماه را با همه فراز و فرودهایش ، با همه اشکها و لبخندهایش ، با هم سپری کرده ایم . دو ماهی است که تکانهایش را احساس می کنم . اول آرام بود . حالا مثل یک ماهی در دل من به این سو و آن سو می رود . دوست دارم تکانهایش را . همه دوست دارند شیطنتهایش را. بالا و پایین رفتن شکمم برای من و بابایش آخر زندگی است . ته خوشبختی است . شش ماهگی فصل عجیبی است برای ما . چه بچه مان در آغوشمان باشد چه درونمان. کودک من هن...
4 آذر 1391
1